عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم لحظات خوشی رو اینجا سپری کنید S-Aهستم کسی که در این دادگاه یعنی دنیا مجبور به تحمل درد هاست

اگه بهتون بگن یه روزی 10ساعت وقت دارید زنده بمونید کدوم کارو انجام میدادید؟؟؟عـایـا؟؟؟

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان خدایا!!! دوستت دارم و آدرس iloveyougod.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)


Alternative content


دلنوشته های من تنها

آمار مطالب

:: کل مطالب : 12
:: کل نظرات : 22

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 1
:: بازدید ماه : 71
:: بازدید سال : 298
:: بازدید کلی : 17446

RSS

Powered By
loxblog.Com

شنبه 23 آبان 1398 ساعت 15:49 | بازدید : 430 | نوشته ‌شده به دست S-A | ( نظرات )

سلام به همگی

خوبید؟

به وب من خوش اومـــــــــــــدید

این اول راه که وارد وب من میشید میخوام بهتون بگم که

هــــــــــــر نظر یا انتـــــــــــقادی که دارین حالا چه درباره مطالبم چه قالب و ...

لــــــــــــــــطفا بهم بگید

من خیــــــــلی تنهام...خیلی ی ی....تنها همدمم شده کاغذم بعدش هم که

به اشتراک گذاشتنش لطفا نظراتتون رو بهم بگید

گریه لطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفــــــــــاگریه


|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
خـــــــــــدایــــــا!!!!
جمعه 6 آذر 1394 ساعت 13:55 | بازدید : 310 | نوشته ‌شده به دست S-A | ( نظرات )


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
نقاب تو خالی
پنج شنبه 5 آذر 1394 ساعت 20:17 | بازدید : 717 | نوشته ‌شده به دست S-A | ( نظرات )

این روزها قایم شده ام پشت یک نقاب!یک نقاب تو خالی!به خنده هایم نگاه نکن...به خاطر تسکین دل زخمدیده ام میخــــــــــندم...

به هر دری میزنم همانند گمشده ای که به دنبال آرامش است...

خودم هم درست نمیدانم محبت،خوشبختی یا آرامش...نمیدانم!!!

ایـــــــــن روزها حـــــــــــتی خودم را هم از یاد برده ام...پشت نگاه های سنگین این آدمهای بی رحم بغض میکنم...در دل به حال خود اشک میریزم...

باورم نمیشود!!!!من همان دختری هستم که همیشه جویبار اشکهایم در فراق دوری مادر و نبود محبت پدر و اطرافیانم در حال سرازیر شدن بود؟؟؟

دیگر از آن اشـکها خبری نیست که بتواند تسکین دهنده زخم بی مرهم قلبم باشد...انگار چشمانم خشک شده اند همانند سنگ شده ام...

تکه های دل شکسته ام را جمع کرده ام اما باز هم زخمی ام...خسته ام...!!

خیلی از آدمهای دوروبرم دیگر امیدی به زنده ماندنم ندارند...اما نه!!!من همیشه دوس دارم با خوشخیالی کسانی را پیش خودم نگه دارم اما در واقع آنها آرزوی مرگم را دارند بلکه دیگر حتی چهره ی یک دختر بی پناه و زخمدیده و محتاج کمک را نبینند...

بدون هدف و سردر گم مانده ام...به افقهای دوردست مینگرم...آیا خوشبختی در انتظار من است؟؟؟

نه...ایـــــــــــــنها همه رویایی بیش نیست...با این رویاهای دست نیافتنی و پوچ و بیهوده خود را دلخوش کرده ام...

اما میدانم که به زودی ایــــــــــــن رویا ها را نیز از دست میدهم...یادگرفته ام...یعنی...عادت کرده ام که دلخوشیهایم را از من بگیرند

پاهایم را هر کجا که میگذارم ناگاه زیر آن خالـــــــــــــی میشود،پاهایم سست شده...هنگام رفتن میترسند...آری!!!میترسند که راه را اشتباه رفته باشند...

خدایا!میدانم که بی راهه هم خودش راهی ست اما اگر قرار باشد که مرا به تو بزساند دیگر برایم مهم نیست که بیراهه باشد یا نه...

بعضی وقتها حتی به خودم هم شک میکنم...که آیا من فرزند همین پدر و مادر هستم؟؟؟

چرا انقدر نسبت به من بی توجه اند؟؟

آری زندگی من شبیه به قصه هاســــــــــــت...همان قصه هایی که با تلخی آغاز و همانگونه تمام میشوند...

دیگر به خوشبختی در این دنیا هیچ امیدی ندارم....

هــــــــــــــــیــــــــــــــــچ......

هــــــــــــــ یــــــــــــــــــــــــــــــــــ چــــــــــــــــــــــ امیدی!!!


|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
گریه های شبـــــــــــانـــــــه
چهار شنبه 4 آذر 1394 ساعت 19:54 | بازدید : 573 | نوشته ‌شده به دست S-A | ( نظرات )

 

خیلـــــــــی

ســــــــــخته

شبــــــــــــــا

بالشت تنــــــــــــــــها

هــــــــــمدم

گریه هات باشه

مـن چندین سال تو دوری مامانم و نبود محبت پدرم و نامهربونی های اطرافیانم این درد بزرگ رو تحمل کردم


|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
یه تــوصـیه
جمعه 29 آبان 1394 ساعت 18:8 | بازدید : 535 | نوشته ‌شده به دست S-A | ( نظرات )

 

این اشتباه رو هرگز نکنید

مــــــــن انجام دادم و یه عمره که حصرتشو میخورم


|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
بـــــی مادری
جمعه 29 آبان 1394 ساعت 13:23 | بازدید : 502 | نوشته ‌شده به دست S-A | ( نظرات )

این حکایت منه!!منی ه بی مادر بزرگ شدم و هرشب خواب آغوش مهربونش رو میدیم اما

غافل از اینکه اون آغوشش رو مطعلق به من نمیدونه بلکه مال بچه هاشه و من سهمم از اون

آغوش فقط حسرتش بود اما حالا دیگه نمیخوامش همونجوری که اون منو نخواست

 

بــــــــــــــی مادری خیلی سخته!!؟؟؟...!!

 


|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
پیلــــه تنهایــــــــی
جمعه 29 آبان 1394 ساعت 12:27 | بازدید : 576 | نوشته ‌شده به دست S-A | ( نظرات )

میدونی!!این روزا همه ش میخوام فرار کنم...نمیدونم از چی؟؟؟از کی؟؟؟

فقط گریختن رو به موندن ترجیح میدم

شایدم میخوام خودم و توی تنهایی ام حبس کنم

مثل اون قدیما!!؟؟اون وقتا که تنها و بهترین دوستم تنهایی  بود

میدونم....دلش برام تنگ شده...آخه خیلــــی بهم عادت کرده بودیم....چقدر با هم خلوت میکردیم؟؟واسه خودم توی تنهایی هام دنیایی ساخته بودم

یه دنیای دخترونه!!!!؟؟؟!!تو تنهایی هام غرق بودم....غافل از دنیای دورو برم...دنیای خودم رو قشنگتر از دنیای آدم بزرگا میدونستم...

اونقد توی تنهایی هام و دنیای خودم غرق شده بودم که فکر میکردم قششنگه....

ولی دنـیای بیرون یه دنیای باور نکردنی پر از کینه نفرت دروغ آه اشک ظلم ........

آره!!!اونقدر توی پیله خودم فرو رفته بودم که جهنم بیرون رو ندیدم و قبل از دیدنش پروانه شدم

بی خبر از همه چی....توی دنیای در ظاهر قشنگ و در باطن زشت پرواز کردم

از خـــوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم....فکر میکردم وارد یه بهشت شدم و دیگه تنهایی ترکم کرده...دیگه طعم بی مادری رو حس نمیکنم و میتونم شاد باشم

امـــــــــــــــــا ای دل غــــــــــــــــــافـــــــــــــــــل!!!

که این اول سخـتی راه بود و مـــــــــن بی خبر روز به روز بیشتر طعـــــــــــــم کینـــه نفرت ظلم و مهمتر از همه دروغ رو میچشیدم

روز به روز بیشتر میسوختـم و فقط آه میکشیدم و اشک میریختم اما اون دنیایی که من توش پروانه شدم

اون قدر بزرگ بود که توش گم شدم دیگه از همه چیز هراس داشتم

حتی خیابوناش سرد و بی رحم بودن

همه از کنارم گذشتند اما انــــگاری که منو نممیدیدن....انگار اونا قبل من به بی رحمی دنیا پی برده بودن و سعی میکردن

که خودشون رو مثل دنیا درست کنن و باهاش راه بیان تا بتونن زندگی کنن...اونا زندگی رو با بی رحمی ادامه دادند

امـا....من از پرواز کردن و پروانگی متنفر شدم....

از این دنیا متنفر شدم....از دنیای آدم بزرگا که یه زمانی آرزوش رو داشتم....

من نمیخوام بی رحم باشم....اون هم به ازای زندگـی کردن....

میخوام از سردر گمی بیرون بیام برای همین انقد گریزونم....

 


|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
عروسک
پنج شنبه 28 آبان 1394 ساعت 22:25 | بازدید : 497 | نوشته ‌شده به دست S-A | ( نظرات )

 

باز هم میان قصه های کودکیم دنبال رویاهایم میگردم

قصه های مادربزرگم که به شیرینی یک خواب کودکانه مـرا به دور دستها میبرد

چه ساده بودم!آن وقتها قصه هارا باور میکردم و زندگی را به زیبایی قصه ها میدیدم

چه دنیای زیبایی داشتم!!عروسکم را همدم و مونسم میدانستم و تنها آرزویم این بود که به دنیای آدم بزرگها پا بگذارم

چه شوق و اشتیاقی!!؟؟!همانند پروانه ای بودم که میخواستم هر چه زودتر به پروانگی برسم

بـی خبر از دنیای زشت و تاریک آنـها

آری!!بزرگ شدم و به آرزوی تلخم رسیدم پا به دنیای آنها نهادم

با تمام سادگی و کم تجربگی ام...

آری!من شدم همان عروسک خیمه شب بازیقصه های مادر بزرگم

این بار آن را لمس کردم

فهمیدم که من وارد جسم بی جان عروسکی شدم که بارها و بارها به او خندیده بودم

دیگـــــر خندیدن را فراموش کردم

دردهــا کشیدم

زخـــــــــم ها خوردم

افتادم و بلند شدم

امــــــــــــــــا افســــــــــوس!افسوس!!که سخت جان تر از آنی بودم که فکرش را میکردم


|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
درد بی درمون
پنج شنبه 28 آبان 1394 ساعت 18:48 | بازدید : 1103 | نوشته ‌شده به دست S-A | ( نظرات )


|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
نامه ای به مادر
جمعه 22 آبان 1394 ساعت 14:35 | بازدید : 548 | نوشته ‌شده به دست S-A | ( نظرات )

همه میگن مادر مقدسهمادر فرشته س نمیدونم شاید واسه ی اونا مادر این صفاتو داشته باشه اما نظر من یه چیز دیگه س

وقتی رفت پشت سرشم نگاه نکرد...نه!واقعا میکوقتی رفتی بهپشت سرت نگاه کردی؟؟؟؟؟نددی چه جوریی سوختم و  خاکستر شدم؟؟؟شاید دیدی و چشات رو روی واقعیت بستی!وقتی رفتی من موندم با یه دنیا دلتنگی ...بی وفایی دنیا رو میبینی؟منم تازه شدم عین خودت!خودت....میفهمی؟مامان!میدونی تو با من چی کار کردی؟تنها یه فرقی بین منو تو هس....میدونی چیه؟من مثل تو کسیو تنها نگذاشتم....پشتم رو بهش نکردم...آره...آوار تنهایی هامو رو سر کسی خراب نکردم

من دنبال خودم نفرین نیاوردم...اما تو چی؟؟یه دنیا نفرین من پشت سرته....میفهمی؟نفرین...آه بچه ای که در ظاهر یتیم نبود اما واقعا یتیم بود چون نه پدر داشت نه مادر...داشتم تا الان خودمو گول میزدم...؟آره میدونم خواستی با اون مهربونی هات منو گول بزنی...با اون اشکای ترحم آمیزت...که بگی مادر بودن و مادری کردن واسه من رو ازت گرفتن....خب موفق شدی نظرمو جلب کنی...اما تا کی میتونستی به این فیلمت ادامه بدی؟؟هان؟؟واقعا میگم:بازیگر خیلی خوبی هستی!ولی من دستتو خوندم تو هیچ وقت نخواستی مادر من باشی...

روزها گذشت و من بیشتر و بیشتر فهمیدم چه قدر تنهام؟؟چقدر با بفقیه فرق دارم؟چقد زخمیم؟؟؟؟!!!؟میدونی چی کشیدم؟؟شبا چقدر گریه کردم؟؟؟چقدر حسرت خوردم؟؟تو داشتی خوشیهات رو میکردی و من داشتم حسرت چیزای نداشته م رو میخوردم توبا بچه هات خوش بودی.....تو منو هیچ وقت دوس نداشتی!بچه هات تونستن جای منو برات پر کنن...آره..من..هیچ فکر کردی کی میتونه جای تورو برام پر کنه؟ولی من تورو اونقدر دوس داشتم که هیچکسی بعد ازتو نتونست جای خالیتو برام پر کنه...ولی تو چی؟ حتی ذره ای از مهر و محبتت رو نخواستی مال من کنی

من که مث یه فرشته پاک و معصوم بودم ولی تو معصومیتم رو ازم گرفتی میدونم چقدر برات آسون بود!!!چون اونی که باید میسوخت من بودم...نمیدونم چه جوری؟؟دلم رو آروم کنم؟؟؟دیگه حتی کاغذام دردم رو میفهمن!!یه مادر با یک قطره اشک بچه ش هزار بار میمیره و زنده میشه اما...توچی؟سیلی از اشکام رو دیدی و چشاتو بستی و نگاهم نکردی...چیه؟توقع داری من ببخشمت؟؟واقعا فکر کردی من میبخشمت؟فکر کردی حتی اگه منم ببخشمت خدا هم تو رو میبخشه؟پس تاوان سوخت من چی میشه؟تاوان دل شکسته و بی مرهمم چی میشه؟نه!!!هیچ وقت نمیبخشمت....نه تو نه پدرم رو اونم منو تنها گذاشتو منو فروخت به بچه های دیگه و زن دیگه ش ...حتی فکر نکرد که منم بچه شم...

میون بی کسی هام اونم منو تنها گذاشت...نخواست که درکم کنه...هیچ وقت نخواست حرفام رو بشنوه چون میدونست که من ازش چی میخوام؟؟از چی میخوام براش حرف بزنم؟؟میدونست ابر تو گلوم واسه چیه؟؟


|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد