عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم لحظات خوشی رو اینجا سپری کنید S-Aهستم کسی که در این دادگاه یعنی دنیا مجبور به تحمل درد هاست

اگه بهتون بگن یه روزی 10ساعت وقت دارید زنده بمونید کدوم کارو انجام میدادید؟؟؟عـایـا؟؟؟

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان خدایا!!! دوستت دارم و آدرس iloveyougod.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)


Alternative content


دلنوشته های من تنها

آمار مطالب

:: کل مطالب : 12
:: کل نظرات : 22

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 41
:: باردید دیروز : 3
:: بازدید هفته : 44
:: بازدید ماه : 57
:: بازدید سال : 1214
:: بازدید کلی : 18362

RSS

Powered By
loxblog.Com

یه خاطره تلخ
پنج شنبه 21 آبان 1394 ساعت 14:12 | بازدید : 542 | نوشته ‌شده به دست S-A | ( نظرات )

سالها بیش یه روز کسایی واسه زندگی مامانو بابام تصمیم میگیرن بعد مامانم ولم میکنه و من میمونم و بابام

بابایی که منو ولم میکنه به امون خدا

و من حالا بزرگ شدم و شدم یه دختر اقده ای که خودشم نمیدونه جاش کجاست؟

و من حالا محتاجم به دعا....


|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
نا امیدی
یک شنبه 8 شهريور 1394 ساعت 18:55 | بازدید : 550 | نوشته ‌شده به دست S-A | ( نظرات )

به نام خدا

دلم گرفته!خدایا به آسمانت چیزی بگو...بگو بنده ی زمینیت خسته و در مانده شده بگو...

از همه کس و همه چیز بریده انگار جایی بر روی این زمین ندارد و در میان این آدمها غریبه است...

حتی صدای قدم هایم با این زمین انس نگرفته میبینی....چقدر غریبم؟؟بس چرا سکوت میکنی؟

میدانم میخواهی من هم مانند آنها خودم را با این دنیا وفق بدهم !تمام سعیم را کرده ام اما تلاشم بی فایده بود خودم هم

نمیدانم چرا میان گذشته ام و حال آینده ام گیر کرده ام ؟؟؟

انگار برای حسرت خوردن محبت های مادرم که هیچ وقت کنارم نبود به جای او من باید تاوان دهم

اما چاره ای جز تحمل این غم بی بایان نیست....شب را به روز میرسانم و روز را به شب! نمیدانم از این زندگی چه میخواهم ؟حتی خواسته هایم

هم کافی نیست انگار خورشید زندگیم نمیخواهد طلوع کند هر گاه امیدی در دلم رخنه میکند طولی نمیکشد که به نا امیدی تبدیل میشود

نمیدانم در این سر نوشت چه رازی نهفته است دیگر برای فرار از این سرنوشت دیگر نمیتوانم قدم بردارم....


|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد