
باز هم میان قصه های کودکیم دنبال رویاهایم میگردم
قصه های مادربزرگم که به شیرینی یک خواب کودکانه مـرا به دور دستها میبرد
چه ساده بودم!آن وقتها قصه هارا باور میکردم و زندگی را به زیبایی قصه ها میدیدم
چه دنیای زیبایی داشتم!!عروسکم را همدم و مونسم میدانستم و تنها آرزویم این بود که به دنیای آدم بزرگها پا بگذارم
چه شوق و اشتیاقی!!؟؟!همانند پروانه ای بودم که میخواستم هر چه زودتر به پروانگی برسم
بـی خبر از دنیای زشت و تاریک آنـها
آری!!بزرگ شدم و به آرزوی تلخم رسیدم پا به دنیای آنها نهادم
با تمام سادگی و کم تجربگی ام...
آری!من شدم همان عروسک خیمه شب بازیقصه های مادر بزرگم
این بار آن را لمس کردم
فهمیدم که من وارد جسم بی جان عروسکی شدم که بارها و بارها به او خندیده بودم
دیگـــــر خندیدن را فراموش کردم
دردهــا کشیدم
زخـــــــــم ها خوردم
افتادم و بلند شدم
امــــــــــــــــا افســــــــــوس!افسوس!!که سخت جان تر از آنی بودم که فکرش را میکردم
|
امتیاز مطلب : 192
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39