میدونی!!این روزا همه ش میخوام فرار کنم...نمیدونم از چی؟؟؟از کی؟؟؟
فقط گریختن رو به موندن ترجیح میدم
شایدم میخوام خودم و توی تنهایی ام حبس کنم
مثل اون قدیما!!؟؟اون وقتا که تنها و بهترین دوستم تنهایی بود
میدونم....دلش برام تنگ شده...آخه خیلــــی بهم عادت کرده بودیم....چقدر با هم خلوت میکردیم؟؟واسه خودم توی تنهایی هام دنیایی ساخته بودم
یه دنیای دخترونه!!!!؟؟؟!!تو تنهایی هام غرق بودم....غافل از دنیای دورو برم...دنیای خودم رو قشنگتر از دنیای آدم بزرگا میدونستم...
اونقد توی تنهایی هام و دنیای خودم غرق شده بودم که فکر میکردم قششنگه....
ولی دنـیای بیرون یه دنیای باور نکردنی پر از کینه نفرت دروغ آه اشک ظلم ........
آره!!!اونقدر توی پیله خودم فرو رفته بودم که جهنم بیرون رو ندیدم و قبل از دیدنش پروانه شدم
بی خبر از همه چی....توی دنیای در ظاهر قشنگ و در باطن زشت پرواز کردم
از خـــوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم....فکر میکردم وارد یه بهشت شدم و دیگه تنهایی ترکم کرده...دیگه طعم بی مادری رو حس نمیکنم و میتونم شاد باشم
امـــــــــــــــــا ای دل غــــــــــــــــــافـــــــــــــــــل!!!
که این اول سخـتی راه بود و مـــــــــن بی خبر روز به روز بیشتر طعـــــــــــــم کینـــه نفرت ظلم و مهمتر از همه دروغ رو میچشیدم
روز به روز بیشتر میسوختـم و فقط آه میکشیدم و اشک میریختم اما اون دنیایی که من توش پروانه شدم
اون قدر بزرگ بود که توش گم شدم دیگه از همه چیز هراس داشتم
حتی خیابوناش سرد و بی رحم بودن
همه از کنارم گذشتند اما انــــگاری که منو نممیدیدن....انگار اونا قبل من به بی رحمی دنیا پی برده بودن و سعی میکردن
که خودشون رو مثل دنیا درست کنن و باهاش راه بیان تا بتونن زندگی کنن...اونا زندگی رو با بی رحمی ادامه دادند
امـا....من از پرواز کردن و پروانگی متنفر شدم....
از این دنیا متنفر شدم....از دنیای آدم بزرگا که یه زمانی آرزوش رو داشتم....
من نمیخوام بی رحم باشم....اون هم به ازای زندگـی کردن....
میخوام از سردر گمی بیرون بیام برای همین انقد گریزونم....
|
امتیاز مطلب : 185
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37